مطبش در خیابان ولیعصر، با دیوارهای سفید و قابهای ساده، پناهگاهی بود برای کسانی که درد دندان امانشان را بریده بود. اما پشت این آرامش ظاهری، یوسف در دلش طوفانی از نگرانی داشت. مشکلات اجتماعی، بوروکراسی خفقانآور، و ناامنی اقتصادی کمکم داشت روحش را فرسوده میکرد. یک روز، بعد از شنیدن خبر دیگری از افزایش قیمت مواد دندانپزشکی، تصمیمش را گرفت: باید برود.
دبی، شهری که در ذهنش پر از فرصتهای طلایی بود، مقصدش شد. در تابستان ۱۴۰۳، با پساندازی که از سالها کار جمع کرده بود و درآمد ریالی که از اجاره مطبش در تهران به دست میآورد، چمدان بست و راهی امارات شد. درهم آن روزها حدود ۱۷ هزار تومان بود و یوسف حسابوکتاب کرده بود که با این پول میتواند یک سالی دوام بیاورد تا در دبی جا بیفتد.
اما دبی آنقدرها هم که فکر میکرد، درخشان نبود. کلینیکهای دندانپزشکی با نمای شیشهای و لابیهای لوکس، در نگاه اول چشمنواز بودند، ولی یوسف خیلی زود متوجه شد که تجهیزاتشان قدیمی و خدماتشان محدود است. این برای او که عادت داشت با بهترین ابزارها کار کند، شوک بزرگی بود. با این حال، به جای ناامیدی، فرصتی دید. تصمیم گرفت ریسک کند: یکی از اتاقهای خالی یک کلینیک را اجاره کرد، وسایلش در تهران را فروخت، و با پولش تجهیزات مدرن از دبی خرید. تصور میکرد که با این سرمایهگذاری، میتواند مشتریهای خودش را پیدا کند و نامی برای خودش دستوپا کند.
ماههای اول سخت بود. یوسف شبها تا دیروقت در کلینیک میماند، وبسایت میساخت، با بیماران احتمالی گپ میزد و حتی خودش را در شبکههای اجتماعی معرفی میکرد. درآمد ریالیاش از تهران مثل قطرهچکانی بود که زندگیاش را در دبی به زور سرپا نگه میداشت. اما او امیدوار بود. به خودش میگفت: «فقط یک سال. یک سال دوام بیار، یوسف، بعد همهچیز درست میشه.»
اما سرنوشت نقشه دیگری داشت. در اواخر سال ۱۴۰۳، بازار ارز ایران به هم ریخت. درهم که یوسف موقع مهاجرت با ۱۷ هزار تومان خریده بود، ناگهان به ۳۰ هزار تومان رسید. درآمد ریالیاش که قرار بود ستون زندگیاش باشد، حالا حتی کفاف اجاره آپارتمان کوچکش در دبی را هم نمیداد. هزینههای کلینیک، قبضها، و قیمت سرسامآور زندگی در دبی کمرش را خم کرد. بیماران جدید هم آنطور که فکر میکرد، سراغش نیامدند. دبی پر از رقابت بود و یوسف هنوز غریبهای در این شهر بود.
شبها، وقتی نور نئونهای دبی از پنجره آپارتمانش به داخل میتابید، یوسف به سقف خیره میشد و فکر میکرد کجای راه را اشتباه رفته. آیا باید بیشتر صبر میکرد؟ آیا باید تجهیزات کمتری میخرید؟ یا شاید اصلاً نباید تهران را ترک میکرد؟ اما دیگر دیر شده بود. پساندازش ذرهذره آب رفت، مطب تهرانش به اجارهکننده جدیدی واگذار شده بود، و بیماران قدیمیاش حالا نزد دندانپزشک دیگری میرفتند.
در نهایت، بهار ۱۴۰۴، یوسف با چمدانی سبکتر از روزی که آمده بود، به تهران برگشت. نه مطبی داشت، نه پساندازی، و نه حتی امیدی که روزگاری موتور محرکش بود. شهر مثل همیشه شلوغ بود، اما برای یوسف انگار همهچیز خاکستری شده بود. او حالا یکی از هزاران قربانی نوسانات ارزی بود؛ مردی که رویای موفقیت در سرزمینی دیگر را داشت، اما با دست خالی به خانه برگشت.
این حکایت یوسف است، اما حکایت هزاران نفر دیگر هم هست. کسانی که با امید تغییر، زندگیشان را به دست باد سپردند و طوفان ارز همهچیز را با خودش برد.
مطالب مرتبط
نظرات کاربران برای این مطلب فعال نیست