پتو را تا زیر چانه کشید و با همین فکر خوابید.
صبح بیدار شد و دید نه چایی دارد، نه پنیر، نه کره. زنگ زد به سوپری محل: «لطفاً همین سه تا رو برام بیارید.»
شاگردِ سوپری آمد و کارتخوان را گرفت. وقتی رمز را زد، صفحه خطا داد. بهناز گفت: «شاید آنتن نمیده، ببرش تو راهرو.» اما پسرک سرش را تکان داد: «کارت آنتن داره، ولی موجودی نداره.»
بهناز خجالتزده پرسید: «چقدر شده؟»
ـ «هفتصد و پنجاه هزار تومن.»
ـ «چی؟! مگه چای و پنیر و کره چقدر میشه؟»
ـ «چایِ خوب شده چهارصدهزار، پنیر هم دویسته... کره هم که خودتون میدونید گرونه.»
بهناز دستپاچه رفت و از کشوی لباسها، پاکتِ عیدیِ بچهها را درآورد. پولها را شمرد و به شاگرد داد. در راه برگشت، دلش گرفت. خط قرمزش را شکسته بود. همیشه به خودش قول داده بود دست به پسانداز بچهها نزند، ولی امروز مجبور شده بود بین آبرو و ذخیرهٔ آیندهٔ فرزندانش، اولی را انتخاب کند.
با خودش گفت: «فردا جایگزین میکنم.» اما یادش افتاد که فردا، اولِ ماهِ جدید است؛ حقوق میگیرد، ولی قبضها و قسطها هم از راه میرسند. آن وقت باید ۳۰ درصد افزایشِ حقوق را هم جور کند تا شاید بتواند تا آخر ماه نفس بکشد.
دنیا دور سرش چرخید.
مطالب مرتبط